روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه میکرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه میگذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمیبینی چه بارانی دارد میبارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمیکشی از رحمت الهی فرار میکنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا میکرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه میدود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار میکنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم میدوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم. 😍😂😂😁
بازدید : 683
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 20:24